۱۳۸۸/۱۱/۱۷

داستان واقعي از زنده گي یک دختر جوان

نام من ساميه است و20 ساله هستم در يك خانواده پنج نفري همراه پدرومادر ، دوبرادر بزرگتر در شهر مشهد زنده گي مي كنم .مدت 10 سال است كه از كشور خود دوريم و در ايران مهاجر هستيم .

در زنده گي خود تا قبل از این واقعه هیچ مشكلي نداشتیم ودر صنف يازدهم درس مي خواندم اما سال گذشته با مشكلي كه براي من پيش آمد ناچار شدم از خانواده خود جدا شوم و فعلا در شهر هرات همراه كاكاي خود زنده گي مي كنم و با خطايي كه انجام داده ام حال از خانواده دور هستم و دچار مشكلات روحي و رواني شده ام .

داستان برهم پاشي اعتماد و زنده گي من از اين قرار است : در يكي از روزهاي جمعه ساعت 7 صبح صداي زنگ درب خانه همه را متحير ساخت . برادربزرگم براي باز كردن در بلند شد و از اتاق بيرون رفت .

بعد از چند دقيقه صداي احوالپرسي بلند به گوش رسيد و پدر و ديگر برادران از اتاق بيرون رفتند تا مهمان را بدرقه كنند .

بله مهمان ماما (دايي) من بود كه براي ديدن خواهرش آمده بود . امير (ماما)همراه خود برادر زنش را نيز آورده بود زيراجمشيد برادر زن او موتر داشت و همراه او از راه بازار به خانه دامادش آمده بودند .

اين اولين ديدار جمشيد برادرزن اميربا پدر و فاميل من بود به همين خاطر پدرم اجازه نداد تا آنان قبل از خوردن نهار از خانه بيرون بروند .

من و مادرم در آشپزخانه مشغول تهيه نان چاشت بوديم و پدرم نيز همراه مهمانان در اتاق به گفتگو و بحث سرگرم بودند .

نمي دانم چه حسي داشتم و چرا اينقدر خوشحال بودم تمام وجودم مي لرزيد انگار كه اين روز تابستاني براي من به يك روز زمستاني سرد مبدل شده باشد ، خلاصه آن روز تمام شد و مهمانان رفتند و من همچنان در فكر جمشيد بودم ولي نمي دانستم كه دليل اين افكارم چه بود .

از اين ماجرا دو هفته مي گذشت و من ديگه داشتم همه چيز را فراموش مي كردم كه يك روز وقتي كه از مكتب به خانه آمدم بدون اجازه و با عجله در اتاق را باز كردم تا داخل اتاق شوم كه ناگهان جمشيد را در جلوي خود ديدم ، قلبم به سرعت مي زد ، نمي دانستم چي بگويم ، پدرم حالتم را كه ديد به من گفت چرا اينقدر هول هستي دختر نكنه به شما سلام ياد نداده اند ! با اين حرف پدر به خودم آمدم و سلام كردم و دوباره با عجله از اتاق بيرون آمدم .

تمام بدنم مي لرزيد اين بار حس قبلي را نداشتم و فقط به اين فكر مي كردم كه جمشيد اولين و آخرين كسي است كه من مي توانم در سايه او آرام باشم .

دلهره من همچنان ادامه داشت وقتي شام خورديم همه دورهم در اتاق نشسته بوديم و تلويزيون تماشا مي كرديم ، امير و مامانم رفتند از اتاق بيرون ، پدرم هم همونجا كه نشسته بود خوابش برده بود ، كم كم همه از اتاق بيرون مي شدند و من متوجه هيچي نشدم كه وقتي به خودم امدم ديدم كه من و جمشيد در اتاق تنها هستيم وبقيه خوابيده بودن ، با خودم گفتم اين تنها ترين قرصتيه كه دارم .

همون لحظه يه كاغذ برداشتم و روي اون براش يادداشت گذاشتم و از علاقم به اون گفتم و يادداشت رو طرفش انداختم و از اتاق اومدم بيرون ،‌دل تو دلم نبود ، نمي دونستم كه چي عكس العملي از خودش نشون ميده و اصلا چي جواب ميده .

شب رو هرطور كه بود پشت سر گذاشتم ، سر سفره صبحانه از نگاههاي جمشيد فهميدم كه مطلب رو گرفته ولي نمي دونستم چي جواب ميده .

از جمشيد يك ماه خبري نشد و من ديگه نااميد شده بودم و فكر ميكردم كه جوابش كاملا منفيه و نمي خواد به من پاسخ بده و يا هم اصلا براش مهم نيست كه من براش ابراز علاقه كرده بودم .

اما در يكي از روزهاي تابستون امير(ماما) خواست تا واسه پسرش جشن تولد بگيره ، همه رو دعوت كرده بود ما هم رفتيم اونجا ، خودم رو به خواهر جمشيد كه دوسال مي شد ازدواج كرده نزديك كردم تا درباره جمشيد از او احوال بگيرم ، تنها چيزي كه متوجه شدم اين بود كه جمشيد تو اين مدت مشهد نبوده اما چهار روزه كه واسه اين جشت تولد مشهد اومده .

اين رو كه شنيدم به بهانه هاي مختلف مي رفتم بيرون تا جمشيد رو ببينم كه يك مرتبه ثريا خواهرش اومد و گفت جمشيد رو نديدي من خونه هديه رو جا گذاشتم منو بايد برسونه خونه ، خلاصه من هم همراه ثريا و جمشيد راه افتادم و رفتيم خونه ثريا... پایان قسمت اول

۳ نظر:

paymantv2000 گفت...

این داستان را میخوام بیشتر بیشتر بخونم

Unknown گفت...

داستان واقعا زیبا بود اما تنها قسمت اولش را توانستم بخوانم اگر مشکلی نیست میشود بگویید که قسمت های بعدی داستان را چطور میتوان خواند
ممنون

قاسم عبداللهی گفت...

سلام ممنون از انتخاب شما
می توانید ادامه این داستان را از قسمت مطالب بخش داستانهای واقعی مطالعه کنید .