۱۳۸۸/۱۱/۱۹

داستان واقعي از زنده گي یک دختر جوان (قسمت سوم)

توي اتاق خوابم برده بود كه يك دفعه ديدم مادرم بالاي سرم ايستاده و گريه مي كنه ، بلافاصله از امير ازش پرسيدم اونم گفت كه حالش خوبه زخمش سطحي بوده فردا مرخص ميشه ، نمي دونستم چطوري بپرسم كه جمشيد هم اونجا بود يانه ؟ البته نه بخاطر اينكه هنوز دوستش داشته باشم بلكه براي اينكه ببينم اون جرات رويارويي با خواهرش و امير رو داشته يا نه ؟

با وضعيت روحي كه مادرم داشت ترجيح ندادم كه چيزي ازش در مورد جمشيد بگم ، خلاصه شب قضيه رو با برادرام و پدرم در ميون گذاشتم ، پدرم خيلي ناراحت شد و ديگه به من اجازه بيرون رفتن از خونه رو نداد .

فردا امير مستقيم از راه شفاخانه به خونه ما آمد ، و تمام ماجرا رو به ما تعريف كرد ، بعد از اينكه من از اونجا خونه اومده بودم ، امير با جمشيد درگير شده بود و جمشيد هم مي خواست امير رو راضي كنه كه ارتباط من با ساميه كاملا سالمه و ما هيچ خطايي انجام نداديم كه يك مرتبه سروكار رفقاي جمشيد از داخل زيرزمين پيدا ميشه ، البته رفقاي جمشيد در حالت طبيعي نبودن و سروصدا رو كه مي شنون ميان بيرون و با چاقو به طرف امير ميان ، جمشيد جلوي دوستش رو مي خواد بگيره كه چاقو به پاي امير مي خوره و بعد از اين از خونه فرار مي كنن ، جمشيد امير رو مي بره به شفاخانه و به خواهرش زنگ ميزنه مي گه حال امير خوب نيست بيا شفاخانه و بعد هم بقيه ماجرا ......

اما از اين قضايا چند ماهي مي گذره كه يك روز جمشيد به خونه تماس ميگيره و اتفاقا خودم گوشي رو برداشتم ، جمشيد اول با لهني آرام به من گفت كه بايد ببينمت ، اون چيزايي كه ديدي و شنيدي درست نيست همه اونا توطئه بوده ،‌بعد از اينكه من باهاش تند حرف زدم با لحني تند و تهديد آمزي به من گفت كه اگه هر جا تو رو ببينم ، اول بهت تجاوز مي كنم و بعد مطمئن باش كه مي كشمت با اين گفته گوشي رو قطع كرد و من هم سراسيمه به طرف مادرم رفتم و ماجرا رو بهش گفتم .

نزديكاي شام بود كه پدرم به امير زنگ زد و گفت بياد خونه ما و تصميم جدي در رابطه با جمشيد و اين ماجرا بگيريم ، يك ساعتي بعد امير با فاميلش اومد و اون شب خيلي در مورد جمشيد و اشتباهي كه من مرتكب شدم صحبت كردن و در اخر تصميم گرفتند كه من و برادر بزرگترم رو به افغانستان نزد كاكايم بفرستند .

تهديدات جمشيد همچنان ادامه داشت و پدر تصميم قاطع گرفت و ما رو آماده سفر كرد ، الان هم هرات اومدم و همراه فاميل كاكايم زنده گي مي كنم .

اين ماجرا اينقدر در روح و روانم تاثير گذاشت كه هر شب خواب اون رو مي بينم و گاهي اوقات هم با خودم ساعت ها چرت مي زنم ، در حالي كه از عالم واقعيت هيچ خبري ندارم ، انگار كه باز هم در خواب هستم ولي با چشمان باز.

به هرحال در حدود دو ماه از ازدواجم می گذرد ، به نوعی می شود گفت که تن به یک ازدواج اجباری داده ام ، اما اگر از پیش قضاوت نکرده باشم از زنده گی خود راضی هستم و با شوهرم زنده گی خود را ادامه می دهم .

اين بود آغاز درد و رنج و همچنين تهمت ها و توهين ها ، تنها هدف من از باز گو كردن اين داستان و يا هم خاطره تلخ زنده گيم تنها نشان دادن بعضي واقعيت ها به كساني كه موقعيت مشابه من رو دارن ، اما اميدوارم اونها فريب انسانهايي چون جمشيد رو نخورن و با آينده و شخصيتشون به آساني بازي نكنند .

پایان

۳ نظر:

ناشناس گفت...

داستان جالبي بود افرين ولي بايد گفت اين مرد يك لكه ننگ براي مردهاست و
بازم از داستانهاي آموزنده در وبلاگت بگذار
دوست دارم باي

خ

vampire girl گفت...

داستان جالبي بود و آموزنده. البته من به همه ي دختر ها و زن ها پيشنهاد مي كنم هميشه يه چاقوي زامن دار تو كيفشون داشته باشن و حتما به كلاس هاي دفاع شخصي برن. چون هم براي محافظت از خودشون خونه هم خيلي حال مي ده آدم از خودش دفاع كنه.
البته اگه مي خواين با حال تر هم بشه بيرين خون اَشام بشيد!

ناشناس گفت...

داستان جالبي بود وآموزنده بهترين كاره دختره اين بوده كه همه ماجرارو برا پدرو مادرش تعريف كرده واز اونا كمك خواسته در ضمن دوست عزيز من هميشه يه چاقو زامن دار ارم ومربي هنرهاي رزمي ودفاع شخصي هستم