۱۳۸۸/۱۱/۱۸

داستان واقعي از زنده گي یک دختر جوان (قسمت دوم)

ادامه قسمت اول

خونه كه رسيديم ثريا گفت شما اينجا بمونيد من الان زود هديه رو بر مي دارم و ميام ، با اين حرف ثريا رنگم پريد و زبونم بند اومد ، ثريا كه رفت اول جمشيد به من گفت چطور هستيد صاميه خانم ؟ من كه كاملا غافلگير شده بودم گفتم خوبم ، سفرهاي شما چطور بود خوش گذشت ؟ جمشيد يه لبختدي زد وگفت آره خوب بود ولي نميشه به اين گفت سفر بيشتر يه ماموريت كاريه ! من هم دل و جرآت پيدا كردم گفتم آره ديگه واسه شما مردها بقيه معني ندارن . اين حرف رو زدم و ساكت شدم ، كه يك مرتبه گفت نه اينطور كه شما ميگيد نيست ، باور كنيد فرصتش رو پيدا نكردم ولي الان به شما قول ميدم كه ديگه خطايي از من سر نزنه ! بعد خنديد ، شماره موبالش رو داد به من ، من هم شماره خونه رو دادم بهش و اون روز خيلي خوشحال بودم .

بعضي وقت كه به خودم مي اومدم مي گفتم : دختر تو چرا ايقدر از خودت ضعف نشون ميدي اينجوري پيش جمشيد خيلي بي ارزش ميشي اما با اين گفته ها باز هم قبول نمي كردم و خيلي دوستش داشتم .

تماس هامون ديگه زياد شده بود هيچ كس از ارتباط ما با هم خبر نداشت همه روزه پاي تلفن با هم صحبت مي كرديم و قول و قرار مي گذاشتيم .

يك روز جمشيد سر وقت زنگ زد و بهم گفت : كجايي مي توني امروز بياي همديگر رو ببينيم و با هم دور از سرو صدا و مزاحمت صحبت كنيم ؟ منم گفتم آره چرا كه نه ،‌اونم با خوشحالي به من آدرس رو داد و گفت ساعت يك بعدازظهرمنتظرت هستم .

خلاصه خودم رو آماده كردم و ديگه چيزي به ساعت يك نمونده بود ، از سر كوچمون يك تاكسي گرفتم و راه افتادم ، چون دفعه اولم بود اينجا مي اومدم آدرس رو دقيق بلد نبودم ، پرسان پرسان رسيدم سر كوچه اي كه آدرس داده بود ، سر كوچه يه مكثي كردم تا خودم رو اماده كنم بعد برم داخل كوچه ، يه سرك كشيدم تا ببينم كسي هست داخل كوچه يا نه كه متوجه موتر جمشيد شدم و مطمئن شدم كه همين كوچه است و خودشم هست ، تا اومدم پام رو داخل كوچه بذارم در خونه اي كه گفته بود باز شد و از داخل خونه چهار نفر اومدن بيرون كه خود جمشيد از آخر اومد و كليد موتر رو داد به يكي از دوستاش كه احسان نام داشت و بعد گفت : شما اين شيشه ها رو برداريد و ببريد داخل زيرزميني ، من با طرف ميرم بالا وقتي كه به شما زنگ زدم ميايين بالا و بعد من مي رم از خونه بيرون ، شما هم كارتون كه تموم شد تمام شيشه ها رو دوباره بذاريد توي موتر و بريد بيرون ، دختره رو هم بعدا خودم ميام حالش رو جا ميارم .

بعد از شنيدن اين حرف ها تكان محكمي خوردم و مثل بيد مي لرزيدم و در حالت ترس و وحشت دوباره راه رو برگشتم و سر كوچه خودم رو انداختم توي يه تاكسي و انگشترم رو درآوردم و به راننده دادم و بهش گفتم من رو ببر به خونمون ، تموم مدت فكر مي كردم چطور اين قضيه رو به فاميلم بگم ، خونه كه رسيدم اول ترازهمه رفتم سراغ مادرم و با گريه تمام ماجرا رو بهش گفتم و مادرم اول منو نكوهش كرد و بعد به برادرش امير زنگ زد و تمام قضايا رو بهش گفت و خواست تا بياد خونه اونا ، بعد ازآمدن امير (ماما) به خانه ما از ديدن حال روز ما بسيار نگران شد و بدون هيچ مقدمه اي خواست تا بريم سر اصل مطلب ، تمام ماجرا رو بهش گفتم علاوه بر اينكه خودش رو سرزنش مي كرد از رفتار من هم خيلي ناراحت شد و بعد به من گفت بهش زنگ بزنم اما من اينكار رو نكردم چون خيلي شكه شده بودم و ميترسيدم ، بعد از يك ساعت جمشيد خودش به من زنگ زد من گفتم نمي خوام باهاش حرف بزنم اما امير گفت تنها راهي كه تو به ما اين قضايا رو ثابت كني همين كار است ، من هم انگار كه متهم شده بودم به فساد اخلاقي گوشي رو برداشتم و باهاش احوالپرسي كردم ، جمشيد به من گفت چرا نيومدي نكنه حالا تو ما رو مي خواي سر كار بذاري و يا كه مي خواي ما رو جزا بدي ، من كه بغض گلوم رو گرفته بود درست نمي تونستم حرف بزنم و امير هم مرتب در گوشم مي گفت كه بهش بگوتا نيم ساعت ديگه ميام همونجا باش ، من هم مجبور شدم بهش بگم و قرار گذاشتم ، بلافاصله بعد از قطع شدن گوشي امير دستم رو گرفت و گفت بيا كه بريم و من با موترسايكل اون از خونه بيرون شديم تا بريم سراغ جمشيد ، خيلي مي ترسيدم اصلا نمي دونستم چيكار بايد بكنم .

رسيديم سر كوچه و هنوز ماشينش اونجا بود ، امير به من گفت كه برو در بزن و من هم پشت سرت هستم ، منم اينكار رو كردم و در زدم ، بعد از چند لحظه كوتاه جمشيد اومد در رو باز كرد ، به محض باز شدن در، جمشيد به من گفت بيا تو، خونه خودته كسي كه باهات نيست ؟ من نتونستم خودم رو كنترل كنم و زدم زير گريه و فرار كردم ، جمشيد اومد از خونه بيرون كه با امير روبه رو شد ،‌امير با جمشيد به زور وارد خونه شدند و سروصداشون هم تموم محله رو برداشته بود ، من با يه تاكسي برگشتم خونه و به همون حالت دوامدار گريه مي كردم .

بعد از يك ساعت خانم امير زنگ زد و گفت كه امير چاقو خورده و جمشيد اون رو آورده شفاخانه ،‌من الان شفاخانه هستم شما هم زودتر بيايين ، من حاضر نشدم كه برم ولي مادرم رفت .

پایان قسمت دوم

۲ نظر:

ناشناس گفت...

akhai, ajab namardi bode ba wojodike familash mishode tasmime kesafat kari ro ba dokhtare bichare grefte bode

ناشناس گفت...

qesmat haye badi ra kay megzaren?wa ha teshakur az stroy shoma khaili khobe wali moteser konande