هر دوی ما امید رو از دست داده بودیم، من تغییر رفتار داده بودم و از همه چیز بدم اومده بود، شبها دیگه خانه نمیرفتم و سر کار میخوابیدم؛ با مادر و پدرم به دلیل اینکه خواسته من رو قبول نکرده بودن بدرفتاری میکردم تا جایی که چندین بار به خاطر حرکتها و رفتارهای بی جای من جنگ و جدلهای خانوادگی صورت گرفت.
من و رویا چون با ارتباط تلفنی دیگه راضی نمیشدیم تصمیم گرفتیم تا هفته ای یک بار با همدیگه چت کنیم که این کار و هم کردیم، اما هفته ای یکبار تبدیل به هروز شد و در هر ساعت از همدیگه خبر میگرفتیم.
در لابلای این ارتباطات من و رویا با هم قول و قرارهای میذاشتیم که تا زماتیکه زنده هستیم کنار هم میمونیم با هم زندگی میکنیم و اگر به هم نرسیدیم هیچ وقت ازدواج نمیکنیم.
روزها با خیال بافی ها هر دوی ما سپری میشد و وضعیت روز به روز بدتر میشد، همین امر باعث شد تا من چنیدن بار در سرکار اخطاریه بگیرم در امتحان کانکور ناکام بشم.
خانواده من درک کرده بودن که من واقعا رویا رو دست دارم و متوجه حرکت های مشکوک من شده بودن، هر چی بهم میگفتن دست از سر این دختر وردار من کار خودم رو میکردم و اصلا توجه ای به حرفاشون نمیکردم.
آخرین تلاش رو خانوده ام انجام دادن تا من رو منصرف کنن اما من تبدیل به کسی شده بودم که از گوش ها کر و از چشم ها کور شده بود و فقط وفقط چهره رویا میدیدم و صدای اون و میشنیدم.
خلاصه با هزار بهانه و تهدیدهایکه من درست کرده بودم خانواده من به خواستگاری رویا رفتن؛ عجولانه به رویا زنگ زدم و گفتم همه چیز داره درست میشه چون دارن میان خواستگاری تو، اولش باور نمیکرد اما بعد از چند ساعتی به من زنگ زد و گفت مادرت اینجاست اومد خواستگاری من.
حالا دیگه خانوداده ها با هم کنار اومده بودن، همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد؛ مراسم فاتحه د ست و نکاح و چند محفل خانوادگی دیگر.