۱۳۸۹/۱۱/۰۵

داستان واقعی از زندگی یک زوج جوان

قسمت اول
همه چیز از یه شوخی شروع شد, یه شوخی که به قیمت از دست رفتن خیلی چیزها در زندگی من تمام شد.
داستان از این قرار است که شبی تصمیم گرفتم به یکی از دخترهایی که من فقط چند باری اون رو دیده بودم پیام بدم و همین کار رو هم کردم.
این دختر از فامیل های مادر من بود و زیاد هم به آن صورت با ما رفت و آمد نداشتن؛ من شماره تماس اون رو از یکی از دخترهای فامیلم گرفتم به بهانه ای اینکه میخوام ازش خبری بگیرم.
اون شب یکی از غزلهای حافظ رو براش پیام دادم؛ مدتی صبر کردم اما جوابی نیامد.
دیگه داشت کم کم خوابم میبرد که صدای دریافت پیام  از خواب بیدارم کرد، سریعا صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم که جواب داده شما کی هستید و برای چی به من شعر عاشقانه فرستادید؟
من باز هم همین کار و تکرار کردم و برای چند روزی نخواستم خودم رو معرفی کنم، تا اینکه یه شب از من خواست تا خودم را معرفی کنم و دلیل پیام دادن رو بهش بگم ..
من هم همین کار رو کردم و اما دلیل پیام دادن رو نمیتونستم بگم که برای شوخی این کار رو میکنم؛ خلاصه پیام دادن ما ادامه داشت تا بعد از چند ماهی دوباره از من خواست تا دلیل این کار و ارسال کردن جمله های عاشقانه رو براش بگم، من دیگه بهش عادت کرده بودم ونمیخواستم این ارتباط  بین ما قطع بشه، خیلی جسورانه بهش گفتم که من حدود یک سال است که دوستش دارم ..
با گقتن این جملات اون شب هر چی صبر کردم جوابی رو دریافت نکردم حتی مدت یک هفته منتظر بودم ولی جوابی نیامد که نیامد.
وضعیت بدی پیدا کرده بودم مثل اینکه چیزی رو گم کرده باشم. بالاخره بعد از چند روز انتظار پیامی رو ازش دریافت کردم که نوشته بود:
من بعد از فهمیدن این موضوع که تو من و دوست داری اوضاع و احوالم خیلی بد شده بود حتی دکتر رفتم چون برای چند روز نمیتونستم چیزی بخورم.
بنده خدا بد جوری تو فکر رفته بود من نمیدونستم که گفتن جمله دوست دارم اینقدر روی اون تاثیر میذاره.
من دیگه پیام دادن از روی شوخی رو فراموش کرده بودم و این شوخی تبدیل به واقعیتی شده بود که کسی ازش خبر نداشت، بعد از چنیدن ماه وضعیت به همین صورت بود که من یه روز ازش خواستم تا بهم بگه که من و دوست داره یا نه؟
بعد از چند روز پی درپی بالاخره اون هم به من گقت که من هم دوستت دارم.
بعد از اون روز دیگه ما دوتا شده بودیم لیلی و مجنون قرن بیست و یکم؛ گل میگفتیم گل میشنیدیم.
ارتباط ما دیگه خیلی محکم شده بود؛ تا جایی که اگر بین هر دو ساعت از همیدگه خبر نمیگرفتیم احساس میکردیم که دنیا به آخر رسیده؛ هر فرصتی رو غنیمت میشمردیم تا همدگر رو ببینیم.
حالا دیگه خانواده ( رویا) به علت اسرار های رویا رفت و آمدشون رو با ما شروع کرده بودن و ماهی دوبار به ما سر میزدن. من از رویا خواسته بودم تا هر باری که با مادرش به خانه ما میاد من رو باخبر کنه تا من خودم رو هر طوری که شده به خانه برسونم و رویا رو ببینم.
وقتی خبر اومدن رویا رو میشنیدم دست و پام و گم میکرم و با عجله از سر کار به بهانه های زیادی فرار میکردم و سریعا خودم رو به خانه میرسوندم تا مبادا فرصت دیدن رویا رو از دست بدم.
روزها به همین منوال در گذر بود تا اینکه رویا از من خواست به خواستگاریش برم و این موضوع رو علنی به سازم، چون دیکه نه من و نه رویا طاقت دوری همدیگر رو نداشتیم، دوست داشتیم تا آخر عمر با هم باشیم و در کنار هم زندگی کنیم.
برام خیلی سخت بود تا ماجرا رو به خانوادم بگم؛ اما هر چقدر فکر میکردم میدیدم که نمیشه تا به کی باید پنهانی با رویا ارتباط داشته باشم؟ من هم یه روز پدرم رو خواستم و همه چیز رو بهش گفثم؛ که من رویا رو دوست دارم و میخوام باهاش زندگی کنم.
خانواده من با خانواده رویا از سالهای گذشته با هم کمی اختلافات داشتن که زیاد مهم نبود؛ ولی خانواده من به هیچ عنوان راضی نبودن که به خواستگاری رویا برن و اون رو به عنوان همسر من انتخاب کنن؛ من بعد از به جریان گذاشتن پدرم به رویا گفتم که خانوداه من راضین بیان خواستگاری تو و ازش خواستم تا اون یه جورایی نظریات خانوده اش رو درباره من بپرسه.
دیگه کم کم هه با خبر شده بودن که من رویا رو دوست دارم و به هیچ عنوان نمیخوام اون رو از دست بدم؛ یکی از روزها رویا به من زنگ زد و گفت که من به صورت غیر مستقیم از خواهر بزرگم پرسیدم که اگه خانواده (آرش) بیان خواستگاری من جواب پدر چیه؟ خواهرش رویا گفته بوده که نه تنها پدربلکه هیچ کدام از اعضای خانوداه راضی به این وصلت نیستند و نمیشن.
با شنیدن این حرفها من بدجوری تو فکر رفتم که چه باید کرد؟ حالا دیگه مطمئن شده بودم که نه خانواده من و نه خانواده رویا راضی نیستند.
هر دوی ما وضعیت خوبی نداشتیم اما رویا وضعیتش از من بهتر بود چون من بهش دروغ گقته بودم که خانواده من راضی هستند.
با مرور زمان من هم که دیگه نا امید شده بودم و میدونستم که خانواده من راضی نمیشن به رویا گقتم که خانواده من هم مثل خانواده تو راضی نیستن و همه چیزهایی که بهش گقته بودم دروغ بوده برای اینکه دلش نشکنه.

این داستان ادامه دارد ...
پابان قسمت اول

هیچ نظری موجود نیست: