۱۳۸۹/۱۱/۱۰

داستان واقعی از زندگی یک زوج جوان (قسمت دوم )



هر دوی ما امید رو از دست داده بودیم، من تغییر رفتار داده بودم و از همه چیز بدم اومده بود، شبها دیگه خانه نمیرفتم و سر کار میخوابیدم؛ با مادر و پدرم به دلیل اینکه خواسته من رو قبول نکرده بودن بدرفتاری میکردم تا جایی که چندین بار به خاطر حرکتها و رفتارهای بی جای من جنگ و جدلهای خانوادگی صورت گرفت.
من و رویا چون با ارتباط تلفنی دیگه راضی نمیشدیم تصمیم گرفتیم تا هفته ای یک بار با همدیگه چت کنیم که این کار و هم کردیم، اما هفته ای یکبار تبدیل به هروز شد و در هر ساعت از همدیگه خبر میگرفتیم.
در لابلای این ارتباطات من و رویا با هم قول و قرارهای میذاشتیم که تا زماتیکه زنده هستیم کنار هم میمونیم با هم زندگی میکنیم و اگر به هم نرسیدیم هیچ وقت ازدواج نمیکنیم.
روزها با خیال بافی ها هر دوی ما سپری میشد و وضعیت روز به روز بدتر میشد، همین امر باعث شد تا من چنیدن بار در سرکار اخطاریه بگیرم در امتحان کانکور ناکام بشم.
خانواده من درک کرده بودن که من واقعا رویا رو دست دارم و متوجه حرکت های مشکوک من شده بودن، هر چی بهم میگفتن دست از سر این دختر وردار من کار خودم رو میکردم و اصلا توجه ای به حرفاشون نمیکردم.
آخرین تلاش رو خانوده ام انجام دادن تا من رو منصرف کنن اما من تبدیل به کسی شده بودم که از گوش ها کر و از چشم ها کور شده بود و فقط وفقط چهره رویا میدیدم و صدای اون و میشنیدم.
خلاصه با هزار بهانه و تهدیدهایکه من درست کرده بودم خانواده من به خواستگاری رویا رفتن؛ عجولانه به رویا زنگ زدم و گفتم همه چیز داره درست میشه چون دارن میان خواستگاری تو، اولش باور نمیکرد اما بعد از چند ساعتی به من زنگ زد و گفت مادرت اینجاست اومد خواستگاری من.
حالا دیگه خانوداده ها با هم کنار اومده بودن، همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد؛ مراسم فاتحه د ست و نکاح و چند محفل خانوادگی دیگر.

حالا من و رویا نامزد شده بودیم و همه چیز بر وفق مراد پیش میرفت تا اینکه روزی پدرم برای برگزاری مراسم عروسی به خانه رویا رفته بود تا با پدر رویا صحبت کنه، بعد از اون روز همه چیز به هم خورد.
پدر رویا در زمان مراسم فاتحه دست از ما هیچ چیزی طلب نکرد نه پیشکش و نه خرج و مخارج هنگفتی که تا کنون دامنگیر هزاران جوان در کشور ما است؛ اون میگفت من دوست دارم این دوجوان در کنار هم خوش باشن همین برای من کافی است، افرادیکه در آن روز در مراسم من حضور داشتن بعد از ختم مراسم به من تبریکی میدادن که خداوند خسر(پدر زن) خوبی بهت داده که چیزی طلب نکرده، اما روزیکه پدرم برای جواب عروسی و مراسم عروسی به خانه رویا رفته بود همه چیز برعکس شده بود، پدر رویا یا هزار توهین و تحقیر از پدرم خواسته بوده که دیگه من به خانه شان نروم و تا مبلغ 6 لک افغانی (دوازده هزار دالر ) پیشکش رو ندم و یک خانه مجلل نخرم با چنیدن چیز دیگر، دیگه حق ندارم رویا رو ببینم و تا زمانیکه این چیزها تهیه نشده عروسی و نامزدی در کار نیست.
بعد ازاین ماجرا چندین بار با رویا تماس گرفتن و خواستم اون رو ببینم اما خانواده اون نمیذاشتن من این کار و بکنم و با رویا از نزدیک صحبت کنم، من تلقنی به رویا گقتم که چیزهایی که پدرت گفته خواسته تو بوده با خواسته خودش؟
اما اون هر بار یه جواب میداد که خواسته پدرش است و بس؛ من گیچ شده بودم که چرا روز اول اینها رو به من نگقتن.
یکروز برادر رویا به من زنگ زد که تو رویا زو میخوایی یا نه؟ گفتم من اگه نمیخواستمش خانوده ام رو مجبور نمیکردم بیان خواستگاریش، اما اون به من حرف زور مگقت و از من خواست که برم خونشون؛ اما رویا به من زنگ زد که اگه بیایی برادرم تو رو میکشه.
من نمیدونستم چرا همه چیز داشت بهم میخورد، رویا داشت با من حرف میزد که ناگهان صدای گریه ها و داده وفریاد رویا از پشت گوشی به گوشم رسید، هر چی داد زدم رویا رویا اما جواب نمیداد تا اینکه برادرش گوشی رو گرفت و گقت تو که نیامدی اینجا حالامن میام دم خانه تان و این موضوع رو امروز یکطرفه میکنم، برادر رویا چنیدن بار در یکروز من رو تهدید کرده بود تا رویا رو طلاق بدم و اون روز هم بعد از قطع کردن گوشی برای همین دم خانه آمدم و با هزار قحش و ناسزار از من میخواست تا از خانه بیرون برم. در همین لحظه رویا به من زنگ زد و گریه کنان میگفتم که آرش تو رو خدا از خانه بیرون نری که برادر چاقو برداشته و قسم خورده که تو را امروز میکشه.
من دیگه نفهمیدم چیکار شد بعد از قطع کردن گوشی دیدم برادرم کنارم زد از خانه بیرون که دیدم برادر رویا چاقو دستشه و به طرف من حمله کرد، درگیر شدیم و نفهمدیم چی شد که برادر رویا داد زد وای دستم وای دستم؛ که ناگهان دیدم دستش از بالا تا پایین پاره شده و بدجوری خونریزی کرده.
بعد از ین حادثه رابطه من و رویا خراب شد و از اون روز به بعد رویا پشتیبان و همسنگر خانوادش شد، من بهش میگفتم رویا اگه من و دوست داری و هنوز رو حرفات هستی که من به من میگقتی که آرش من از تو هیچی نمیخوام حتی راضی تو بیابون باهات زندگی کنم، اگه هنوز سر حرفات هستی من میام و میبرمت، به جایی کرایه میکنم و دور از همه زندگی میکنیم.
اما این بار این رویا اون رویایی نبود که عاشقانه من دوست داشت و هر لحظه از من خبر میگرفت؛ من از اون خواستم که خانوادش بیان برای معذرت خواهی پیش خانوداه من اما قبول نکرد که نکرد و همش من رو مقصر میدونست.
یکروز بهش گقت که هنوز فرصت است که دوباره همه چیز رو از نو شروع کنیم اما اون و خانوادش نمیخواستن من هم به رویا گقته بودم که اگه تا چند ماهه دیگه اوضاع همینطور باشه طلاقش میدم.
که همین کار هم شد، بعد از گذشت چند ماهی خود خانوداه رویا و خود رویا به من زنگ زد که من طلاقم و میخوام، برام خیلی سخت بود اما در این لحظه حرفهای مادرو پدرم توی ذهنم طنین انداز میشد که آرش این دختر به درد تو نمیخوره. بعد از چند هفته تحمل کردم و انتظار کشیدن به این کابوس ترسناک خاتمه دادم و رویا رو برای  همیشه از خودم و از خاطراتم پاک کردم.
. حال همیشه با خود می گویم که چه کسانی می خواهند آبروی عشق را نگه دارند .
پایان داستان
با تشکر از آرش برای ارسال داستان خود
شما نیز می توانید برای نشر حقایق جذاب و پند آموز زنده گی خود ما را در جریان بگذارید .

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خدا نصیب هیچ کس نکنه. خیلی ناراحت شدم من.

ناشناس گفت...

واقعا متاسف شدم و به عنوان يك دختر براي اون دختر متاسفم. كسي كه براش ميمرد و جون فدا مي كرد از دست داد. اي خدا! به يكي ميدي اينجوري مي كنه، به يكي مثل من هم كه ميدي نميشه م برسيم... اين چه حكمتي؟ اي خدا! دلم گرفته امشب! باز هم رازيم به زضاي تو!