۱۳۸۹/۰۱/۰۷

عروسی پرماجرا ( داستان واقعی از زنده گی یک دختر جوان )

نام من فریبا است ،پدر من دو زن دارد و خانواده بسیار پرجمعیتی هستیم . من دختر زن کلان پدرم هستم .

ماجراهای اسرار آمیز زنده گی من از وقتی اغاز شد که پدرم تصمیم به ازدواج مجدد گرفت من 4 ساله بودم ، و در همان سن پدرم وعده ازدواج من را با برادر زن دومش را داد و با همین نیت خانواده مادر دومم با ازدواج انها موافقت کردند .

بعد از حدود 4 سال از ازدواج مجدد پدرم ما به علت جنگ و نامساعد بودن شرایط زنده گی در افغانستان مجبور به مهاجرت شدیم و حال در حدود 12 سال است که در کشور ایران زنده گی می کنیم .

زنده گی ما با مشکلات زیاد در گذر بود که یک روز فامیل زن دوم پدرم به خانه ما آمدند ، من آن موقع 10 سالم بود ، علاوه بردید و بازدید از فامیل و دوستان انگار نیت دیگری نیز داشتند ، پسر آنان که ذبیح الله نام داشت 14 ساله بود و همانطور که پدرم فکر می کرد برای مسئله ازدواج پسرشان به منزل ما آمده بودند .

خلاصه حرف های زیادی زده شد و جنگ های زیادی بر سر این مسئله اتفاق افتاد ولی آنان دست بردار نبودند و می خواستند که این وصلت حتما صورت بگیرد . من کوچک بودم و اصلا از این مسائل چیزی را نمی فهمیدم ولی از لحاظ ظاهری ذبیح الله را قبول کردم و همگان نیز برای من می گفتند پسر خوش قیافه و خوش تیپ است چرا قبول نمی کنی .

بلاخره تمام جنگ ها با پادرمیانی ریش سفیدان قوم و کلانها که در ایران بودند تمام شد و همه پدرم را مقصر دانسته و اجازه ندادند تا این سنت دیرینه را برهم بزند ، پدرم هم نیز ناچار قبول کرد و به ازدواج ما رضایت داد .

دوران نامزدی پسیار کودکانه و و پرماجرایی داشتم ، بعد از نامزدی ما ذبیح الله با یک نفر تصادف می کنه و از شانس بد ما طرف هم فوت می کنه ، مدت 2 سال در زندان به سر می بره تا اینکه ما و خانواده خودش موفق شدیم پول دیه فرد متوفی را جور کنیم و ذبیح الله را آزاد کنیم .بعد از این ماجرا پدربه صورت جدی تصمیم می گیره تا عروسی پسرش را برگزار کنه زیرا اون به این عقیده بود که پسرش به علت بلاتکلیفی به راههای خلاف کشیده میشه ، تمام تصامیم و برنامه ها رو جهت برگزاری مراسم عروسی ریخت و پدرم هم نیز با او موافق شده و تصمیم قاطع گرفتند تا مراسم عروسی ما را برگزار نمایند . که متاسفانه قبل از عروسی ما پدر ذبیح الله بر اثر سکته قلبی فوت می کنه و دوباره تمام برنامه های عروسی ما بر هم می خوره ، بعد از 4 ماه از فوت پدر ذبیح الله باز دوباره برنامه عروسی را گرفتیم که اینبار از افغانستان به ما خبر آوردند که کاکای مادر ذبیح الله نیز بر اثر سکته قلبی فوت شده ، این بار نیز عروسی ما یک سال معطل شد .

در سال آینده تمام فکر و تلاش اقوام بر این بود که ازدواج ما زودتر برگزار بشه تا ذبیح الله سروسامان بگیره و وصیت پدر مرحومش نیز برجای بشه .

خلاصه برنامه های عروسی ما ریخته شد و ماه آینده قرار بود مراسم ازدواج ما برگزار بشه ، همه برای عروسی آماده می شدند و هر روز ما همراه ذبیح الله و مادرش به بازار می رفتیم تا وسایل مراسم عروسی و خانه را تهیه کنیم .

تمام وسایل را گرفتیم و به خانه یکی از اقوام به نام عبدالفتاح بردیم . آنها در منزل خود یک اتاق خالی داشتند و اجازه دادند تا ما لوازم خانه خود را به خانه انان ببریم .

کم کم به وقت مقرر نزدیک می شدیم تمام فکر من و ذبیح الله این بود که عروسی ما به خوبی انجام شود. فردا روز عروسی بود و ما اصلا شب نخوابیدیم و به فکر روز عروسی بودیم .

روز عروسی روزی که خاطرات زیادی را برای ما به ارمغان داشت ، روز پرماجرا روزی که اصلا تصور نمی شد پای من و فامیلم از کلانتری و بیمارستان و دادگاه و دیگر اماکنی که در عمرم ندیده بودم باز بشه .

این داستان ادامه دارد

پایان قسمت اول

۴ نظر:

pari گفت...

dastane kheyli jalebi bood.moshtaqe inam ke baqiyeye dastano bekhoonam

یک زن گفت...

با سلام خدمت تمامی دست اندر کاران سایت شما
به قول شاعر میگه چشم هارا باید .......

ناشناس گفت...

be nazare man ba in hame eteagh aslan arosi nabayad sar migereft

ناشناس گفت...

ghesmate badish key miyad biroon??