۱۳۸۹/۰۱/۱۱

عروسی پرماجرا ( داستان واقعی )قسمت سوم

اتفاق عجیب و غریبی افتاده بود، نمی دونم عبدالفتاح رو چی شده ، پای خودش رو تو یه کفش کرده و میگه من ذبیح الله رو توی این خونه راه نمی دم ، همین الان هم که ساعت یک نصف شبه تمام اسباب اثاثیه خودش رو برداره و بره خونه اکبر ، اون اکبر که کلان همه هست حالا بیایه و اینجا هم کلانی کنه و اونا رو توی خونه خودشون جا بده .

این حرف عبدالفتاح محمد رو به واکنش واداشت و او هم با یه جواب محکم عبدالفتاح رو کوبید و گفت : تو از همون اول تصمیمت رو می گرفتی ، حالا هم دیر شده و هیچ غلطی نمی تونی بکنی ، با این حرف محمد ،عبدالفتاح بیشتر آتیشی شد و هیچی نگفت و فقط در رو باز کرد و در همون قدم اول محمد و فامیلش رو از خونه انداخت بیرون .

پدر زن عبدالفتاح شاکی میشه و میاد میگه این چه کاریه می کنی بابا، امروز روز عروسی این دو نفره تو باید به فکر آبرو ما باشی ، می دونی فردا این چه مسئله بزرگی به پا میشه ، اکبر بیشتر از تو توی این شهر زنده گی کرده ، خیلی ها رو هم می شناسه واسه همین ما اون رو مامور بیشتر کارها کردیم .تو هم به نوبه خودت خیلی خدمت کردی ولی ما از تو که 38 سالته توقع نداریم که همچین کاری بکنی ، حالا بیا و رضایت بده تا این دو نفر برن اتاقشون ، و بیشتر موضوع رو بزرگ نکن .

ولی انگار اون قسم خورده که امشب این اتاق به روی ما باز نشه ، اکبرآقا و دیگر ریش سفیدان و اقوامی که مونده بودن رفتند توی اتاق تا در این رابطه بیشتر صحبت کنند .

ذبیح الله کاملا گیچ شده بود و به اصطلاح امروزی ها هنگ کرده بود که چیکار کنه ، اون هم بعد از چند دقیقه ای رفت تو تا ببینه چه تصمیم گرفته میشه ، بعد از 1 ساعت همه با خنده آمدند از اتاق بیرون و جناب عبدالفتاح پاسخ مثبت داد و اجازه داد تا ما بریم خونمون .

من وذبیح الله رفتیم در اتاق خونمون رو باز کنیم که با یک قفل بزرگ مواجه شدیم ، از جمعی که توی حیاط ایستاده بودند پرسیدیم که این در رو کی قفل زده ، همه به طرف هم نگاه کردند اما از اون وسط مادرم گفت که من در اتاقتون رو قفل کردم ، خوب همه گفتند که کلیدش کجاست برو بیار تا خیالمون راحت بشه بریم بخوابیم که ساعت نزدیک به دو شبه ،مادر فریبا با اینکه زبونش می گرفت گفت والا یادم نمی یاد که کلید رو کجا گذاشتم ولی باشه ببینم توی کیفم نیست ، رفت و بعد از چند دقیقه اومد و گفت متاسفانه توی کیفم نبود ، این دفعه با زن اکبر آقا و خواهرش رفت تا بگرده ولی باز هم اومدن گفتند نیست ، هر انجا که یادشون می یومد رفتند و گشتند اما خبری از کلید نبود .

دیگه همه اعصابشون خرد شده بود و نمی فهمیدن که چه باید بکنند ساعت هم نزدیک به 3 شب بود .

من و ذبیح الله که همون روی پله های نشستیم و به اتفاقاتی که امروز افتاد کمی فکر کردیم و در موردشون حرف زدیم ، خلاصه کلید پیدا نشد و عبدالفتاح هم اجازه نداد تا ما قفل رو بشکنیم و بریم تو اتاق همون روی پله ها شب رو سپری کردیم .شبی که همه عروس دامادها اون شب رو به عنوان اولین شب شروع زنده گی شون مبارک و دوست داشتنی می دونن ولی من روی پله ها توی حیاط اون شب رو پشت سر گذاشتیم .

به هر حال روز عروسی هم تموم شد و ما باید میرفتیم اماده گی روز پاتختی رو می گرفتیم ، همون اول صبح اتفاق ها شروع شد انگار این همه بدبختی به صورت طبیعی باید می افتاد و ما هم منتظر بودیم تا ببینیم حالا چه اتفاقی باید بی افتد .

باز دوباره عبدالفتاح قاطی کرده بود و محمد روخونه راه نمی داد و می گفت اگه می خواین پاتختی رو توی خونه من بگیرین نباید اکبر و محمد بیایند من با فامیلشون کار ندارم ولی خودشون حق اومدن ندارن .

در همین اثنا خانم اکبرآقا بلند شد و گفت می گم عبدالفتاح تو دیگه خیلی داری گردوخاک می کنی مواظب خودت باش فقط به خاطر خواهرمه که هیچی بهت نمی گم ولی تو هم روتو زیاد نکن ، اکبرآقا هم قاط می زنه و میگه بلند شو خانم ما میریم خونه .

اکبر اقا با فامیل رفتند و محمد رو هم توی خونه راه نداد ، ذبیح الله هم اعصابش دیگه ریخت به هم و از جاش بلند شد و رفت دم در اتاق عبدالفتاح ایستاد و با لحن بلند گفت : می گم تو چی حق داری در زنده گی من و در محفل من دخالت می کنی ، من هرکس رو که دوست داشته باشم دعوت می کنم و به تو هم هیچ ربطی نداره .

صحبت هاشون بلند شد و یکی این می گفت و یکی هم اون ، یکی این رو عقب می کشید و یکی هم اون رو ، ولی از آنجایی که عبدالفتاح کمی دست بزنش خوبه ، با پیاله ای که توش چایی می خورد می زنه توی سر ذبیح الله و اون هم سرش رو میگیره و میشینه روی زمین ، جالبه که پیاله هیچ ماریش نشده ولی سر ذبیح الله مثل آبشار خونش فوران می کنه بیرون و اون هم خون های روی سرش رو که می بینه مستقیما از حال میره ، مادرم و زن عبدالفتاح می رن تا ببینن پسر مردم چیکار شد که من هم از این قضیه با خبر میشم و زود از پله ها مییام پایین که با سر و لباس های پرخون ذبیح الله مواجه می شم و من هم از حال میرم و در کنار ذبیح الله به زمین می خورم .

این داستان ادامه دارد

پایان قسمت سوم

هیچ نظری موجود نیست: