امشب آخرین شبی بود که در کنار فامیل خود بودم ، آن شب بیشتر از هر چیزی نگران اتفاقات غیر طبیعی و پیش بینی نشده بودم . خلاصه صبح آمد و امروز روز عروسی من بود . همه در خانه عبدالفتاح جمع بودند تا آماده گی ها را بگیرند .
بعد از خوردن صبحانه اتاق خود را مرتب کردم و همراه ذبیح الله نشستیم تا با هم کمی صحبت کنیم ، مشغول اختلاط بودیم که صداهایی به گوش می رسید . با عجله بلند شدیم رفتیم بیرون دیدم که عبدالفتاح و اکبر آقا که با هم با جناق بودند کمی گردوخاک راه انداختند اما خدا رو شکر بخیر گذشت ومسئله خاصی نبود ، کمی معلوملت درباره این دو بدم ، اکبرآقا پسر عمه منه و عبدالفتاح هم پسر خاله پدرم است ، این دو با هم باجه هستند البته اکبرآقا آدم خوبیه ولی عبدالفتاح کمی خورده شیشه قاطی داره و با اکبر هم کمی حسادت می کنه ،به هر حال یک ساعت بعد همه اماده شدیم بریم تالار ، محمد پسر کاکای ذبیح الله موتر خودش رو گل زد و آورد و ما رو با خودش برد به تالار من و عده ای از اعضای فامیل برای آرایش رفتیم اونجا ، اتفاقا یک عروس دیگه هم اونجا بود ، در حدور دوساعت ما اونجا معطل موندیم تا اینکه هر دو عروس با هم آرایششون تموم شد .
از آرایشگاه اومدیم پایین و نشستیم توی ماشین خودمان ، در رو بستیم و آماده شدیم که راه بیفتیم ، ماشین پشت سری ما هم که اون هم عروس داشت ما و عروس خودشون رو تشویق می کردند و در خیابان تا اینکه حساب کتاب تموم می شد شروع به رقص و پای کوبی پرداختند .در همین اثنا یک موتور سایکل سوار با سرعت زیاد از کنار ماشین ما رد شد و یک شاخه گل رو از روی ماشین ما برداشت و رفت ، دور تر ایستاد و گل رو به ما نشان می داد و می گفت که گل عروس شما را بردیم ، محمد عصبانی شد و ذبیح الله را گرفت و نشست تو ماشین و گاز رو گرفت ، حالا اون موتور سوار میره وما عروس دوم هم پشت سر ما در حرکته ، این موتور سایکل سوارها از جلو ما می رفتند و بیشتر روی اعصاب محمد و ذبیح الله راه می رفتند و اونا هم بیشتر تحریک می شدند ، که ناگهان موتور جلوی ما پیچید و از ناچار که زیر ماشین ما نشه خودش رو توی پیاده رو انداخت و محمد هم ماشین رو از داخل سرک به کنار سرک نگه داشت . که ناگهان صدای بهم خوردن چند ماشین به صورت وحشتناک به گوش مارسید .
وقتی محمد پیاده شد و دید ، با چهره به هم ریخته به ما گفت که هفت تا ماشین پشت سر ما زندند به پشت هم و جلو ماشین ها رو دربو داغون کردند .
داشتیم با خودمون حرف می زدیم که یهو یه زنی چاق و هیکلی محکم زد به پنجره ماشین ما و گفت : پیاده شو ببینم ، دخترم سرش خورده به داشبورد ماشین تموم دندوناش ریخته کی می خواد جواب بده ؟ چند تا غلمبه و فحش هم بارمون کرد و می خواست بره ، زن اکبراقا که اونم کم از هیکل اون زنه نمی یاره شیشه ماشین رو داد پایین و گفت : برو ببینم چاق بی خاصیت ، تمام ماشیناتون خورده به هم می خواستید مواظب می بودید که گند بالا نمی آوردید . حالا هم معذرت خواهی کن و برو که اگه پیاده شدم خودت هم رو دنبال ماشین های اوراغی می فرستم .
اون زن اعصابش خراب شد و هرچی از دهنش در اومد به ما گفت .در همین اثنا مادرم که ماشین اخر بودند می یاد اشتباهی کنار ماشین عروس پشت سر ما می ایسته و میگه : چرا مواظب راننده گی خودتون نبودید حالا چطور می خواین خودتون رو از دست این پدرسگ ها نجات بدین ، کاش آدم هم باشم ، یک سری انسانهای کثیف و بی همه چیز
داماد از ماشین میاد پایین می گه چی شده مادر جان پریشان هستی ، مادرم هم نگاه نمی کنه این کیه می گه : ذبیح الله برو جلو به ای پدرسگ ها ول کن نیستن ، بگو می خواستن خود شما مواظب می بودن .
داماد هم بدون اینکه به مادرم توجه کنه میگه : این که از همشون قاطی تره .
تا امدن ترافیک یک ساعت گذشت ، و بعد از آنکه تراقیک هم آمد تمام تقصیها رو گردن ماشین های پشت سر ما انداخت و ما رو بی گناه اعلام کرد ، با شنیدن این گفته همان زنی که به ما بدوبی راه گفت اومد جلو گفت من از این خانم شکایت دارم اینها می خواستند جوانهای ما رو بکشند .
با شنیدن این گفته ترافیک موتر ما رو متوقف کرد و ما رو به کلانتری فرستاد ، آنجا که رفتیم جناب آقای کلانترتمام حرف های دو طرف را شنید و با لحنی بلند خطاب به همه ما گفت : من نمی دانم شما چرا بر سر این موضوع کوچک این روز خوش خود را بر هم زدید ، آن زن که از گفته های کلانتر شاکی شده بود بلند شد و گفت من از اینها شکایت دارم آنها می خواستند آن جوان مردم را زیر بگیرند و باعث این همه خسارت شدند .
کلانتر هم جلوی صحبت آن خانم را گرفت و گفت هنوز اینها مرتکب کدام قتلی نشدند ولی بخاطر بی توجهی ماشین شان را سه رو متوقف می کنم . شما هم همدیگر را ببوسید و برید دنبال کار خود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر